نـامـه مـادریُ ...بــه فــرزنــدش :
فــرزنـــد عــزیــزم :
آن زمان که مراکهنـسال یافتی "
صبــور بـاش و مـرا درکـــ کن.
اگر زمانی که صحبت میکنم ؛
حرفهایم تکراری و خسته کننده است "
صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و
به حرفهایم گوش فرا ده،...
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها"
داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو :
اگر بارها و بارهای مطلبی را برای من تعریف میکنی!
وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز،
سئوالاتی می کنم با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر!!!
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند،
فرصت بده و صبر کن تا بیاد بیاورم،
اگر نتوانستم بیاد بیاورم ، موضوعی را " عصبانی نشو،
برای من مهمترین چیز " نه " صحبت کردن ست،
بلکه " تنها هدفم ، در کنار تو بودن است.
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده …
همانگونه که تو اولین قدم هایت را در کنار من برداشتی!!!
روزی متوجه میشوی ! با گذشت زمان " گذشت ماههاو....
بهترین چیزها را برای تو میخواستم و همواره سعی کردم "
بهترین ها را برای تو فراهم کنم.
یاریم کن، همانگونه که من یاریت کردم "
ان زمان که زندگی را آغاز کردی.!!!
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی ،
و با آرامش زندگی راادامه دهیم.
فرزند دلبندم، دوستت دارم...
گـــل اگـر خشـکــــ شـود ، ســاقــه اشــ مـی مـانــد.
دوستـــ خوبــــ" اگر جـدا شـود خـاطـره اشــ می مـانـد.
چتــرم بـاز بــاشد " یـا بسـته فـرقی نمی کنـــد
بدون دوستـــــ واقــعی و مـهربــان
آسـمان دلــم هـمیشه ابــریستـــــ
روزگــاری در بـــالای درخــتی :
گنجشکی بــر شـاخـه یک درختــــ لانـــه ای داشت .
گنجشک هـر روز با خـــدا ی خـود ، رازو نیازمی کرد..
روزها گـذشت و گنجشک بـا خـــدا هیـچ نـگفت.
فرشتگان سـراغش را از خدا وند" میگـرفتند و
خداوند هر بار ، به فرشتگان این گونه می فرمودند:
مـی آیـــــد؛!!!
من تنها گــوشی هستم ،که غصههایش را میشنود و
و یـگانه قلبی ام ، که دردهایش را در خـود نـگه میدارد.
گنجشک روی شاخــه ای از درخـتـــــ دنیــــا ؛
نـــــزد دوسـتانـش نشــستـــــــ.
فرشتگان چشم بـه لبهایش دوختند، گنجشک هیج نگفت.
و خـــدای مـهربــان "بــــــه او گـفتــند :
بـا مـن بـگو : از آن چـه سنـگیـنی سیــنه تـوست.
گنـجشک گفت:
لانـه کـوچکی داشـتم،
آرامـگاه خستگی هـایـم بـود و
سـر پنـاه بـی کسـی ام.
هــمان را هـم از مـن گـرفـتی.!
ایـن طـوفـان بـی مـوقـع چـه بـود ؟
چـه مـی خـواستـی از لانـه مـحـقـرم ؟
کـجـای دنیـا را گـرفتـه بـود ؟”
و سنـگینـی بـغضـی راه بر کلامـش بـستــــ.!!!
سکـوتـی در عـرش طـنین انـداز شـد.
فـرشتــگـان هـمه سـر بـه زیـر انـداخـتنـد.
خداوند فرمودند : مــــاربزرگی در راه لانـه ات بـود.
و تــو در خــوابــــ نـــاز بـودی !
بـــــاد را مـامـور کردم : تـــا لانــه اتـــــ را واژگــون کـند.
آن گــاه تـو از کـمیـن مـــار " پـر گـشودی.
گـنجشـک ، خـیره در خــدایی خــداوند " مـانـده بـود.
خـــداوند فــرمـودنــد:
و چه بسیار بــلاها کـه بـه واسـطه مــهر و مـحبتـم "
از تـو دور کـــردم "
و تــو نـدانـسـته بـه دشـمنـی ام بـرخـاسـتـی !!!
اشک در چشمهای گنجشک ، حــلقه زده بـــود.
وگـریــه هـایـش مـلـکـوتــــــ خــداونــد را پـــر کـــرد.
بــه راسـتی کـه " خـداونـد از ( 1000 ) مــادر مـهربـان "
بـر هــمه ما بـندگـان ، مـهربـان تـر هـستند.
بیـا...تـا قــدر یکـدیگــر بـدانـیم"
غــرور و کـینه را ازخـود بـرانـیم"
بیـا تـا دسـت یکـدیگـر بـگـیریـم"
ضـمانـتـــ نـیســت تــا فــردا بـمانیـم...
زندگی امروز شما نتیجه افکار دیروزتان است...
زیبا بیـندیشید، تا فـــردایی زیبا داشته باشید...
سـکاکی آهنگری هـنرمنـد بـود.
او قـفل سـاز مـاهـری بـود.
قفل ظریف و زیبائی درست کرد،
آنرا به عنوان هدیه نزد سلطان برد .
سلطان مجذوب قفل بسیار ظریف و زیبا شد.
ناگهان "عالمی وارد مجلس شد و سلطان قفل را،
گذاشت کنار و رفت به دیدن آن عالم .
سکاکی پرسید تازه وارد چه کسی است ؟
گفتند: دانشمند وعالم است.
سکاکی دل شکسته شد.وباعث شد که تلنگری به او بخورد،
قفل سازی را کنار گذاشت و به دنبال تحصیل علم رفت.
در حالی که سی ساله بود. به مکتب خانه رفت...
استاد با تعجب به او گفت: سن شما زیاد است و
اگر ببینم حافظه داری" من باتو ادامه می دهم .
اتفاقا سکاکی آدم کم حافظهای بود. استاد جهت امتحان وی،
مسالهای را به او درس داد و برای مشاهده قدرت حافظه اش ،
گفت بگو :پوست سگ با دباغی پاک میشود.
سکاکی آن روز این عبارت را ( 1000 ) بار تکرار کرد.
سرکلاس درس، سکاکی گفت: سگ گفته :
پوست استاد با دباغی پاک میشود! همه حاضرین خندیدند.
اما استاد، خیلی ناراحت شد، و اورا از مکتب خانه راند .
(دنــیا،دنــیای بــاور هاستــــــ"
اگـر بـاور داشـته بـاشـید،حتـما لـایـق بـهتـریـن هائـید.)
سکاکی سر به بیابان گذاشت و به کوهی رسید.
از کوه قطرات آب را مشاهده کرد که بر روی سنگی ریخته و
ریزش قطرات بر روی تخته سنگ،
سنگ را بصورت کاسه ماننـد، در آورده بود.
با خود گفت، نه قلب من از این سنگ سختـــ تـر ؟
و نـه عـلم " از این آبـــ روان تـر؟
با جدیت و کوشش بیشتر و با انگیزه مشغول درس خواندن شد.
تا آنکه خداوند درهای علوم و معارف را بر روی وی باز کرد و
توانست با تلاش پی در پی از دوستان خود ،
پیش افتاد و به درجات عالی مفتخر شد.
پـروردگارمـن " تنـها روزنـه امـیدی ستـــ"
کـه هـیچـگاه بـسـته نـمی شــود.
تنها کسی ست که با دهان بسته هم "
می توان صدایش کرد.
با قلبی شکسته؛ سریعتر می توان سراغش را گرفت،
خــدای مـن تنها خریدار، دل شکسته ست.
تنها کسی که وقتی همه رفتند می ماند،
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید...
مهربان خدای نازنیــن من"
تنها اوست که مرا، برای خودم می خواهد.
فقط او" دلش برای من تنگ می شود،
نگاهش همیشه به دنبال من است و حافظ من...
خـدای همـه مهرومهرورز
سنگـــــ صـبور مــــن تویی
صبروسـکوتـــــ من تویی
قــوتــــــ قـلبـــ من تویی
پشتــــ وپناه من تویی
نورامیــد مـن تـویی
رازونیازمن تویی
مــحرم رازمـن توئی
سوزوگدازمن توئی
توئی " توئی
فـقـط"
توئی!