روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم.
خانواده ام را ، شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.
به خدا گفتم:
آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب "خداونـــد " مرا متعجب وشگفت زده کرد.!!!
خـــداوند فــرمودند :
آیا می دانی در تمامی این سالها که تـو
درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ،
ریشه هایت را مستحکم و با قدرت می ساختـی.!
هیچ زمان ،
و هیچ گاه من ازهمه بند گانم غافل نبـودم و نـیستـم،
وبه هـمـه بنـده گانم از رگ گردن ،
نزدیک تر، واز1000 پدرومادر مهربانتر!!!
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن.
زمان تو نیز" فـــــرا خواهد رسیـد،
ودرهای امید به رویت باز خواهـد شـد.
درناامیـدی بسـی امیـد ستـــــ
پـایـان شبـــ سیــه سـفیـد ستـــ
جواب دادم : هر چقدر که بـتـوانـم.
تـونیزباید رشــد کنی،هـــراندازه که بتوانـــی!!!!!