مـــــــــــادرانـــــه   !!!

مـــــــــــادرانـــــه !!!

و لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ
مـــــــــــادرانـــــه   !!!

مـــــــــــادرانـــــه !!!

و لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ

بگــو بـه عاشـق حیـــدر "

  

بگــو بـه عاشـق حیـــدر " تــو پیــرو  صـمدی

 

بگــو بـه دشمن او "پستــــ تـر  ز  دیــو و ددی

 

گمــان مـبر که علــی (ع) گـونه ای شود پیـــدا

 

به گـرد پـای علــی (ع) هـم نمی رسد احــدی
 

 

یا علــــــــــــــــــى (ع) 

        

داستان شب اول قبر یک سنی  --- امان از بی ولایتی

عــلامه سـّید محّـمد حـسـین طـباطـبائــی

 

صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که:
 

 

استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:

 

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای

 

اَفَـنْدیـها (سنیهای دولت عثمانی) فـوت کرد.

 

این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میکرد و جداً ناراحت بود،   

 

و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که : 

 

همه حاضران به گریه افتادند.
 

هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد:  

 

من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام کنند،   

 

مفید واقع نشد؛  

 

دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند،  

 

ممکن است جانش به خطر بیفتد.  

 

سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند،  

 

و دختر هم پهلوی بدن مــــادر در قـــبر بماند،  

 

ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند،  

  

و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند "

 

تا دختر نمیرد ... و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

 

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید ...،    

 

فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است،  

 

دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
 

پرسیدند چرا این طور شده ای ...؟

 

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قـبر خوابیدم ...،   

 

ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و  

 

شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد،   

 

آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد،  

 

سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد،  

 

سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که : 

 

پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است. 


تا این که پرسیدند: امام تو کیست ...؟

 

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بودند فرمودند:  

 

« لَسْتُـــ لَـها بِاِمــامِ ؛ من امـــام او نیـسـتم ...»
 

 

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند"

 

که آتش آن به سوی آسمان زبانه میکشید.
 

من بر اثر وحشت و ترس زیاد " به این وضع که میبینید ...
 

همه موهای سرم سفید شده در آمدم. 

 

مرحوم قــاضـــی میفرمود:  

 

چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند،  

 

تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند  

 

(زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میکرد و آن شخصی که : 

 

همراه با فرشتگان بوده و گفته بودند " من امام آن زن نیستم،  

 

حضـرت علــی (  علــیه الســّلام  ) بــوده انــد . )  

 

و خود آن دختر ، جلوتر از آنها به مذهب تشیع ، اعتقاد پیدا کرد. 

 

منـبع: سـایت تبــیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد