عــارفی شبی نماز همی کرد ... آوازی شنید که:
ای شیخ خواهی از آنچه از تو می دانم
با خلق بگویم تا سنگسارت کنند ...؟
عــارف جواب داد :
بار خــدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم
و از کـرم تو می بینم با خلـق بگـویم !...
تا دیگر هیچ کس سجودت نکند ...؟
آواز بر آمــد : نــه از تــو , نــه از من!!!...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡