مـــــــــــادرانـــــه   !!!

مـــــــــــادرانـــــه !!!

و لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ
مـــــــــــادرانـــــه   !!!

مـــــــــــادرانـــــه !!!

و لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ

آب که سر بالا رفت...

       

 روزی روزگاری ماهی کوچولویی همین طور که: 

توی آب شنا می کرد ،  

احساس کرد مسیرش خود به خود و بدون اختیار او  

عوض می شود و هر چه تلاش می کرد " 

مثل گذشته شنا کند نمی توانست .
همین طور که می رفت ، احساس کرد آب به سمت بالا، 

می رود و حسابی هم خسته شده بود !
ناگهان صدای آوازی شنید ، خوب گوش کرد .  

اول فکر می کرد که شاید صدای یک روباه است .  

بعد گفت : " نه ! صدای یک کلاغ است !  

و باز گفت : " باید صدای یک اسب باشد ! "

همین طور که آب به سمت بالا می رفت ،  

ماهی هم بیشتر به سطح آب نزدیک می شد .  

یک دفعه چشمش به قورباغه ای افتاد ... 

که در حال خواندن است !  

مـاهی با خودش فکر کرد که : 

حالا تو این وضعیت عجیب و غریب این قورباغه هم ؛ 

ابـــو عــطا مـی خــوانـد !  

 

        

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد