روزی روزگاری ماهی کوچولویی همین طور که:
توی آب شنا می کرد ،
احساس کرد مسیرش خود به خود و بدون اختیار او
عوض می شود و هر چه تلاش می کرد "
مثل گذشته شنا کند نمی توانست .
همین طور که می رفت ، احساس کرد آب به سمت بالا،
می رود و حسابی هم خسته شده بود !
ناگهان صدای آوازی شنید ، خوب گوش کرد .
اول فکر می کرد که شاید صدای یک روباه است .
بعد گفت : " نه ! صدای یک کلاغ است !
و باز گفت : " باید صدای یک اسب باشد ! "
همین طور که آب به سمت بالا می رفت ،
ماهی هم بیشتر به سطح آب نزدیک می شد .
یک دفعه چشمش به قورباغه ای افتاد ...
که در حال خواندن است !
مـاهی با خودش فکر کرد که :
حالا تو این وضعیت عجیب و غریب این قورباغه هم ؛
ابـــو عــطا مـی خــوانـد !