/section>/section>>/>/section>>/>>/>>/>/section>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/section>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/section>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>
اگر یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن،
باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او میگویند:
شـتر دیــدی نـدیـدی.
گـویـند: سـعدی از دیاری به دیار دگر میرفت.
در راه چشمش به جای پای یک مرد و یک شتر افتاد .
که از آنجا عبور کرده بودند.
کمی که رفت جای پنجههای دست مسافر را دید .
که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت:
«سوار این شتر زن آبستنی بوده...»
بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید .
پیش خود گفت:
« یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده »
باز نگاهش به خط راه افتاد دید :
علفهای یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نـَـه "
گمانش برد: « شتریک چشم کور، یک چشم بینا داشته »
از قضا خیالات سعدی همه درست بود .
و ساربانی که از مقابلش گذشته بود به خواب میرود .
و وقتی که بیدار میشود میبیند شترش رفته.
او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید:
« شتر مرا ندیدی؟ »
سعدی گفت: « ترا شتر یک چشم کور نبود؟ »
مرد گفت: « آری » گفت:
« یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟ »
گفت: « آری » گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟ »
گفت: « چرا »
سعدی گفت: « من ندیدم! »
مرد ساربان که همه نشانها را درست شنید .
اوقاتش تلخ شد و گفت:
«شتر مرا دزدیدهای همه نشانیها نیز صادق است.»
بعد با چوبی که در دست داشت شروع کرد سعدی را زدن.
سعدی تا خواست بگوید ،
من از روی جای پا و علامتها فهمیدم ،
چند تایی چوب ساربانی خورده بود،
وقتی مرد ساربان باور کرد .
که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت.
سعدی زیر لب زمزمه کرد و گفت:
سـعـدیـا چـند خـوری چـوب شترداران را
تــو شـتر دیــدی ؟ نـَه جـا پـاشم نـدیـدم!