مرد نجّاری که کارش ساختن خانه های چوبی "
در یک شرکت بزگ خانه سازی بود،
پس از سال ها زحمت وکار زیاد،
بالأخره تصمیم گرفت بازنشسته شود.
پیش کارفرمایش رفت وگفت که می خواهد "
ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه،
در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
رئیس شرکت از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد ؛
کار را ترک کند، ناراحت شد .
و از او خواست به کارش ادامه دهد.
اما مرد داستان ما تصمیم خود را گرفته بود '
و می خواست هر طور شده بازنشسته شود.
رئیس شرکت از نجّار پیر خواست که به عنوان آخرین کار،
تنها یک خانه ی دیگر بسازد.
نجّار پیر قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود "
که دلش به این کار راضی نیست.
او برای ساختن این خانه،
از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی،
به ساختن خانه ادامه داد و خیلی زودتر "
از بقیه ی خانه ها " کار را پیش می برد.
وقتی کار به پایان رسید،کارفرما برای وارسی خانه آمد.
و کلید خانه را به نجّار داد و گفت :
« این خانه متعلق به توست........
این هـدیـه ای استـــ" از طرفــــ من بــرای تــو. »
نـجّـار، یـکّـه خـورد. مـایـه ی تـأسفــــ بــود!
اگر می دانست " این خانه از آن اوست:
حتماً کارش را به گونه ای دیگر و خیلی بهتر"انجام می داد...