دختری داشت شـه دین ...،
که رقـیه (س) بودش نام ،
زبی مهری گردون ،
رخـش شده سیلی خور ایام،
ز هجر پدرش روز عیان در نظرش شام ،
جفا دیده و رنجیده هم از کوفه هم از شام ،
بسی سنگ ستم بر سر او ریخته از بام ،
ز کعب نی و سیلی ز تنش رفته برون طاقت و آرام ؛
ز خونین جگری دربدری بی پـدری ... آه ..."
بشیرین سخنی گشت شبی گـرم نـوا نوحه سرا گفت:
که ای عـمّه چه شد ...؟ ؟ ؟
تـاج سـرم ...،
کـو پـدرم ...؟
.
.
.
زینبش آورد بپاسخ که ...؟
نور دو چشمان ترم ، بابت بسفر رفـته ،
که از فرقت آن شاه مرا هوش ز سر رفـته "
پس آن طفل ..."
در آن گوشه ی ویـرانه غریبـانه بنالـید "
چو بلبل بپریشانی احوال چو سنبل "
سر خود بر سر خشتی بنهادی و ز رخ شاهد بختش زوفا ؛
پرده گشودی و وِ را خواب ربودی.
* * *