مـــــــــــادرانـــــه   !!!

مـــــــــــادرانـــــه !!!

و لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ
مـــــــــــادرانـــــه   !!!

مـــــــــــادرانـــــه !!!

و لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ

شادی هایمان را باهم قسمتــــ کنیم ...

شبــــ عیــد بـود .  
پـسرکـــ، درحالی که پاهای برهـنه اش را جابجا می کرد ... 
صورتش را چـسبانده بود به شـیشه سرد مغـازه ای و  
به داخل نگـاه می کرد .   

با نگـاهش ، نـداشـته هـایش را از خــدا طلبــــ می کرد،  
و با چشمـهایش آرزو ... 

 

خانمی که قصد ورود به مغازه را داشتـــ ، کمی مکثـــ کرد "
و نگـاهی به پـسرکـــ کـه محـو تمـاشـا بـود ...  

 

چند دقیقه بعد ، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. 

 

آقا پسر ... آقا پسر .!!! 

 

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت ...  

 

وقتی آن خانم ؛ کفشها را به او داد ؛ چشمانش برق می زد ... 

 

و باصدای لرزان پرسید: ... شما خدا هستید ؟ 

 

... نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.! 

 

... متوّجه شدم " شما با خدا نسبتی دارید ...!!!