عـــلامه جعفری تعریف می کرد :
تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم ؛
به امام رضــا (ع) گفتـــم :
یـا امام رضــا (ع) دلم میخواد تو این زیارت ؛
خودمو از نظرتون بشناسم ...
که چه جوری منو می بینید ؛
نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم ...
از اوّلین حرفِ اولین کسی که با من حرف می زنه ...
من پیـامـتونـو بگــیرم ...
گفتند: وارد صحن که شدم خانممو گم کردم .
اینور بگرد، اونور بگرد ...
یه دفعه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش .
و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟
روشو که برگردوند دیدم زن من نیست بلافاصله بهم گفت:
« خیلــی خـــری »
حالا منم مات شده بودم ...
که امام رضــا (ع) عجب رُک حرف میزنه.
زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش میکنم ...
گـفتـش:
« نـَه فقط خـودت پــدر و مـادر و جـَدو آبـادتـم خــرنـد. »
عـــلامه گفتن این داستان را "
برای استاد مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندیدند.