شاعر : حجاب فاطمی
با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی " جان تو عادت کردم
جا... برای من گنجشک زیـاد است ، ولی
بــه درخــتان خــیابان تـو ... عادتـــــ دارم
گرچه گلدان من از خشک شدن میترسد
بــه تــه خــالی لـــیوان تـو عـادت کردم
دستم اندازه یک لمس بهاری سـبز است
بس که بیپرده به دستان تو عادت کردم
مانــدهام آخـر ایـن شـعر چـه باشد انـگار
بـــه نـدانـستن پـایـان تـو عـادت کـردم
( علی اکبر رشیدی )
/section>/section>>/>/section>>/>>/>>/>/section>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/section>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/section>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>
اگر یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن،
باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او میگویند:
شـتر دیــدی نـدیـدی.
گـویـند: سـعدی از دیاری به دیار دگر میرفت.
در راه چشمش به جای پای یک مرد و یک شتر افتاد .
که از آنجا عبور کرده بودند.
کمی که رفت جای پنجههای دست مسافر را دید .
که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت:
«سوار این شتر زن آبستنی بوده...»
بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید .
پیش خود گفت:
« یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده »
باز نگاهش به خط راه افتاد دید :
علفهای یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نـَـه "
گمانش برد: « شتریک چشم کور، یک چشم بینا داشته »
از قضا خیالات سعدی همه درست بود .
و ساربانی که از مقابلش گذشته بود به خواب میرود .
و وقتی که بیدار میشود میبیند شترش رفته.
او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید:
« شتر مرا ندیدی؟ »
سعدی گفت: « ترا شتر یک چشم کور نبود؟ »
مرد گفت: « آری » گفت:
« یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟ »
گفت: « آری » گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟ »
گفت: « چرا »
سعدی گفت: « من ندیدم! »
مرد ساربان که همه نشانها را درست شنید .
اوقاتش تلخ شد و گفت:
«شتر مرا دزدیدهای همه نشانیها نیز صادق است.»
بعد با چوبی که در دست داشت شروع کرد سعدی را زدن.
سعدی تا خواست بگوید ،
من از روی جای پا و علامتها فهمیدم ،
چند تایی چوب ساربانی خورده بود،
وقتی مرد ساربان باور کرد .
که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت.
سعدی زیر لب زمزمه کرد و گفت:
سـعـدیـا چـند خـوری چـوب شترداران را
تــو شـتر دیــدی ؟ نـَه جـا پـاشم نـدیـدم!
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه سـاله از پـی حج ،سـفر حـجـاز کـردن
زمدینـه تـا بـه کعبه سر وپـا بـرهنه رفتن
دو لب از بــرای لبیـکــ بـه گفتـه بـاز کردن
شب جمعه ها نخفتن،به خدای ؛راز گفتن
ز وجـود بـی نیـازش ؛ طـلبــــ نیــاز کـردن
به مساجد و معابد همه اعتــکاف کردن
ز ملاهی و منـاهی همـه احتـراز کــردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلبـــ گـشایـش کـار ؛ ز کـارسـاز کـردن
پـی طـاعتـــ الـهی بـه زمین جـبین نــهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
بـه مبـانـی طـریـقتـــ بـه خلوص راه رفتن
ز مبـادی حـقیـقتــــ گـذر از مــجاز کــــردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خــدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که بـه روی نــاامـیدی ،در بسـته باز کردن
" شــیخ بـــهایـــی "
اگر سهراب میدانست :
که گل به این زیبایی هست ؛
دیگر نمیگفت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
اگر سهراب میدانست :
که یار من با من زیر باران قدم نمیزند "
نمیگفت :
زیر باران باید خوابید !
اگر سهراب میدانست :
که تنها یار من زیر باران ؛ چتر است.
نمیگفت :
چتر ها را باید بست.
نمیدانم ،شاید سهراب اینها را از سر تنهایی میگفت :
و من از سر دربدری و آشفته سری !
ای سهراب:
تنهایی برای آدم دلتنگی نمیاورد؛
ولی یـــار بــی وفـــا داشتن !!!
برای آدم دربدری می آورد "
همــان بــهتر کــه تـــو تنــها بــودی....
نمــیدانـم ! درین دنـیای وانفــساچـه کاره ام
گهی این سو گهی آن سو چوابــرپاره پاره ام
گهــی شـــاد و گهــی غمگیـــن چــو بـاران
بــه یــاد دشـــتــــ و کــوه و سـبــــزه زاران
گهــی مـی گـــــریـم و گـــه شــادمـــانـــم!
مــــــثــال آبــــ دریـــــاهـــــا روانـــــــم
دلـــــــی دارم کـــه بــــی تـاب رخ اوسـت
کـــه هـر شب نیـمه شب جوینـــده اوســت
همــان کـس کـه مــرا از گـل سرشـته است
همان که بردلم بارنگ دریاها نوشـته اسـت
انـا الـلـّــــهُ و انـا الـلـّــــهُ و انـا الـلـّـــــه
نـصـــرُ ِمنَ الـلـّـــــه.......................
دستـــ گل چین فلک دور ز گلزار تو باد
عطر گلها همه از زلف سمنبار تو باد
بــلبلان وصفکنان گرد جمــــالت گردند
طوطیان مهر به لب عاشق گفتار تو باد
کفرزلفت همه را گمره و بیدین سازد
همـه کس مؤمن زیبایی رخسار تو باد
یــوسفـــ آید به تماشای تو، اما آن هم
شــرمسار و خجل از گرمی بازار تو باد
ســـاغرت تا به ابد پر ز مـی صافی باد
جرعهنوشان تومست تو وهشیار تو باد
هر کجا هست دل، آشفته رویت باشد
نـقل هر جمع فقط لعل شکربار تو بــاد.
زندگی خالی نیست؛
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست.
آری :
تاشقایق هست زندگی؛زندگی،زندگی،زندگی ، زندگی....بایدکرد.