عشق" یعنی گل بجای خارباش
پل بجای این همه دیوار باش
عشق" یعنی یک نگاه آشنا
دیــدن افــتـادگــان زیــرپــا
زیرلب با خود ترنـم داشـتن
برلب غمگین تـبسم کاشـتن
عشق" آزادی، رهایی، ایمنی
عشق" زیبایی، زلالی، روشنی
عشق" یعنی تنگ بی ماهی شده
عشق" یـعنی مـاهـی راهـی شـده
عشق" یعنی مرغهای خوش نفس
بــردن آنـها بــه بــیرون از قـفس
عشق" یعنی برگ روی ساقهها
عشق" یعنی گل به روی شاخهها
عـشق" یعنی جـنگل دور از تـَـبـر
دوری سرسبزی از خوف و خطر
آسـمـان آبـی دور از غـــبـار
چـشمک یـک اخـتر دنـبالهدار
عشق "یعنی از بـدیـها اجـتنـاب
بـردن پـروانـه از لای کـتاب
عشق" زنـدان بـدون شـهرونـد
عشق" زندانبان بدون شهربنـد
عشق" یعنی کـاهش رنج بشر
در مـیـان ایـن هـمه غـوغـا و شر
عشق" یعنی ؛ سـوختـنـها از درون
عشق" یعنی؛ با تو خواندن ازجنون
عشق" یعنی ؛ دل تـراشـیدن ز گل
عشق" یعنی؛گم شدن در باغ دل
عشق" یعنی؛ تـو مـلامتـــ کن مرا
عشق" یعنی؛می ستایم من تورا
عشق" یعنی؛در پـی تـو در بـه در
عشق" یعنی؛یکــــ بیـابان دردسر
عشق" یعنی؛بــا تـو آغــاز سفــر
عشق" یعنی؛قـلـبی آمـاج خـطـر
ای تــوانـا نـاتــوان عـشق بــاش
پـهلـوانـا، پـهلـوان عـشق بــاش
پـوریایعشق" بـاش ای پـهلوان
تـکـیه کـمتر کـن بـه زور پـهلوان
آسمان فـرصتــــِ پـَرواز بُـلنـد استــــ ،ولــی...
قِـصـه این استــــ؛چـه انـدازه کَـبوتَر بـاشی...
پــرواز را فـرامـوش و آسـمان را از یـاد می بـرنـد؛
پـرنـدگـانـی کـه : سـرگـرم دانـه چـیدن مـی شونـد و ...
پـَرتـاب سَــنـگــِـ کـودکـی بـازیـگـوش مـیتـوانـد؛
یـادآور پـرواز آنـها بـاشـد .
پــرواز و آسـمان را همیـــشه " بـخـاطـر بـسـپار ...
پـس ، شـادمـانـه بـالـهـایـتـــ را بـگشا .... بی هیچ ترسی ...
و بــیـاد آور : کـبـوتـر هـا ؛ هـمیـشه در لانه ماندنی نیستند ...
و اجـازه نـَده ؛ لانـه کـوچـکـــ تــو قَـَفـَستــــ بــاشـد...
درآسـمـان خـوبـی هـا ، پــرواز را آغـــاز کـن ...
تــا اوج " وَ حـتی بــالاتــر از آن ...
بــرای آســمـان سَـقـفی مُــتـِصَـورنیـستـــــ ...
4 = چــیز استــــ کــه نـمیتـوان آنـها را بــاز گــرداند :
1 _ سنگــــــ
پس از رهــا کــردن !
2 _ حــرفـــــــ
پس از گــفـتن !
3 _ زمـــانــــــ
پس از گــذشـتن !
4 _ مـوقــعیتـــــ
پس از پـایـان یـافـتن !
گل آفـتـابـگـردان بــه دنـبال خـورشـید در آســمان می گشت،
تــا انـرژی کسبـــ کــند...
نــاگـهان سـتاره هـا را دیـد...
کــه از زیــبائی او بــه وجــد آمــده بــودند ...
سـتاره هـا بــه او چـشـمکــــ زدند ،
گل زیــبــای آفــتـابـگردان ؛
از نــگاه ســتـاره هــا" ناراحت شد وَ سرش را پایین انداختـــــ.....
آری.....گـلهای زیــبا هیچ وقـتـــــ خـیـانتــــ نمی کنند...
روزی یک پادشاهی یک سنگ قیمتی داشت که آن را بر روی
انگشتری قرار دادند و پادشاه آن را به سنگتراشی سپرد و از
او خواست تا جمله ای بر روی آن بتراشد تا در زمان شادی
از یاد خدا غافل نشود و در زمان مشکلات و اندوه به یاد داشته
باشد که روز های خوش نیز وجود داشته است پس از چند روز
سنگ تراش به دربار شاه آمد و انگشتر را به او داد که روی
نگین انگشتر چنین نوشته بود:
ایـن نیــز بــگــذرد ...
یک شــمع میتواند : بدون آنکه خاموش شود،
هزاران شــمع دیگررا روشن کند.
مثل مهربانی"که هیچ وقت با تقسیم شدن کم نمیشود.!
سـه اصـــل در زنــدگـی انـسان خــیلی مـهم استــــ:
اولــ"مهربان بودن ،دوم"مهربان بودن ،سوم"مهربان ...
زنـدگی آنـقدر ابـدی نیـستــــ کــه:
هـر روز بتـوان مـهربـانــ بـودن را بـه فــردا انـداختـــ.!
اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم،
اومدم معذرتخواهی کنم، هی میگفت: علی جان تویی،
منگفتم : ببخشید مــادر اشتباه گرفتم،
باز میگفت: رضا جان تویی مــادر،
میگفتم : نـَه مــادر جان اشتباه شده ببخشید،
اسم سوم رو که گفت ،دلم شکستــــ،
گفتم: آره مــادر جون منم...،
زنگ زدم احوالتون رو بپرسم.
آنقدر مــــادر"""ذوق کرد ،که چشمهام خیس شد...
نکته عاطفی :
چه مادر و پدرها و پدربزرگها و مادربزرگهایی که :
چشم انتظار یه تماس کوچولو ،
فقط چند دقیقه ای از ما هستند.
از این عزیزان پراز خیر و برکت " دریغ نکنیم.
تا ازدعاهایشان که حتما:
سریع الاجابه هست؛بهره مندشویم.
یادمان باشد ...روزی هم ما در این جایگاه قرار خواهیم گرفت...
خـداونـدبـزرگـــ و مـهربــان "
فرزند رو بدلیل،هوس بما نمی دهد.بدلیل،عوض بما می دهد.!!!
بـــار الـــهـا :
درهای لطف و رَحمتت مثل همیشه"باز است .
زیر باران رحمتت دست هایم را به آسمان بلند میکنم.
تا میوه های اجابت بچینم ...
ومی دانم دست هایم " هرگزخالی بر نخواهند گشت.
بـه یـاد تــو " لـحظـه هـایـم را "می گذرانم .
و همیشه بــه تــو می انـدیـشم ...
و تنـها تـو را در این شـهر نیــاز "می خوانـم.
این شـهر ؛ قــبله گــاه نیــاز است
سـجـاده ی ؛ قــبول نــمــاز است
هــرگــز دلــی شـکسته نـمانـده ...
پـشت دری کــه یـکـسره بــاز است.!
آنـگاه کـه غـرور کـسی را خــرد می کـنی...،
آنـگاه کـه کـاخ آرزو های کـسی را ویـران می کنی،
آنـگاه کـه آبــروی کــسی را نــایده می گــیری،
تــا خــودت بـه آبــروی نــداشته ات" بــرسی...!
آنـگاه کـه حـتی گـوشتـــ را مـی بـندی ؛
تــا صـدای خـرد شـدن غـرورش را نـشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نــمی بــینی ،
می خواهم بدانم...،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی"
تــا بــرای خـوشبـخـتی خـودت دعـــا کـنی؟
مرد نجّاری که کارش ساختن خانه های چوبی "
در یک شرکت بزگ خانه سازی بود،
پس از سال ها زحمت وکار زیاد،
بالأخره تصمیم گرفت بازنشسته شود.
پیش کارفرمایش رفت وگفت که می خواهد "
ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه،
در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
رئیس شرکت از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد ؛
کار را ترک کند، ناراحت شد .
و از او خواست به کارش ادامه دهد.
اما مرد داستان ما تصمیم خود را گرفته بود '
و می خواست هر طور شده بازنشسته شود.
رئیس شرکت از نجّار پیر خواست که به عنوان آخرین کار،
تنها یک خانه ی دیگر بسازد.
نجّار پیر قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود "
که دلش به این کار راضی نیست.
او برای ساختن این خانه،
از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی،
به ساختن خانه ادامه داد و خیلی زودتر "
از بقیه ی خانه ها " کار را پیش می برد.
وقتی کار به پایان رسید،کارفرما برای وارسی خانه آمد.
و کلید خانه را به نجّار داد و گفت :
« این خانه متعلق به توست........
این هـدیـه ای استـــ" از طرفــــ من بــرای تــو. »
نـجّـار، یـکّـه خـورد. مـایـه ی تـأسفــــ بــود!
اگر می دانست " این خانه از آن اوست:
حتماً کارش را به گونه ای دیگر و خیلی بهتر"انجام می داد...